-
[ بدون عنوان ]
شنبه 4 دی 1395 01:43
تو کوچه مون که درست کنار میدان روستا بود بجز ما چهار خانواده دیگه بودند یکیشون ۸ تا بچه و چندتا نوه در همون خونه یکیشون بدون بچه و دوتا دیگه چندتا بچه داشتند وقتی برای بازی تو کوچه جمع میشدیم انگار لشگر یزید حمله کرده دختر و پسر کوچیک و بزرگ همه دنبال یک توپ پلاستیکی بودیم وسطی و توپ عربی و فوتبال بازی میکردیم از دختر...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 3 دی 1395 04:52
بعد شستمان و قنداقمان نوبت به شماره گذاری رسید و بنده شدم نامبر ۱۰ و بر فرض محال نور چشم ۷ برادر و ۲ خواهر بزرگتر از خودم بچه روستا بودم در حصاری از کوههای بلند باغهای سرسبز با چشمه های اب پاک و زلالش رودخانه ای که از وسط روستا رد میشد و همیشه خدا درش پلاس بودیم با گل ظروف اشپزخانه درست میکردیم تو افتاب خشکشون میکردیم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 1 دی 1395 01:02
در شبی از شبهای سرد سال ما بین دو چله بزرگ و چله کوچک که از اخرین شب پاییز تا ۱۰ بهمن می باشد ما بین دو نماز مغرب و عشا از ما بین دو لنگ مادرمان در بین دو دست مامای محله مان ایندفعه با کله ای نمیدانم کچل یا پرمو چون بلایی اسمانی فرود امدیم . و شدیم آغاز فصل سرد. ماما تشت اب گرم خواست تا این تحفه اسمانی رو بشوره قنداق...