زندگی واقعی من

می نویسم تا نترکم

زندگی واقعی من

می نویسم تا نترکم

تو کوچه مون که درست کنار میدان روستا بود بجز ما چهار خانواده دیگه بودند یکیشون ۸ تا بچه و چندتا نوه در همون خونه یکیشون بدون بچه و دوتا دیگه چندتا بچه داشتند

وقتی برای بازی تو کوچه جمع میشدیم انگار لشگر یزید حمله کرده دختر و پسر کوچیک و بزرگ همه دنبال یک توپ پلاستیکی بودیم 

وسطی و توپ عربی و فوتبال بازی میکردیم از دختر ۱۵ ساله بگیر تا پسر دو ساله

همسایه فلفل مزاجی بنام اسیه خان باجی همون مامای منو و بقیه بچه ها بودکه همیشه دنبالمون میکرد و میگفت : برید تو دم در خونه خودتون بازی کنید 

فقط بخاطر اینکه بچه هاش بزرگ بودند و رفته بودند بجز دختر کوچیکه اش که اونم واسه بازی با ما بزرگ بود یعنی بازی اون جیک پیک مستانه با پسرای روستا بود 

بعد شستمان و قنداقمان نوبت به شماره گذاری رسید و بنده شدم نامبر ۱۰ و بر فرض محال نور چشم ۷ برادر و ۲ خواهر بزرگتر از خودم

بچه روستا بودم در حصاری از کوههای بلند باغهای سرسبز با چشمه های اب پاک و زلالش

رودخانه ای که از وسط روستا رد میشد و همیشه خدا درش پلاس بودیم با گل ظروف اشپزخانه درست میکردیم تو افتاب خشکشون میکردیم و بعدش تو اب ولرم رودخانه ابتنی میکردیم دختر و پسر حالیمون نبود موقع برگشتن به خونه ظرفهای گلی رو زیر خاک کنار رود دفن میکردیم تا همکلاسیم گلی و خواهراش که خونه شون نزدیک رود بود اونارو ندزدند و هر دفعه فرداش میرفتیم سراغ ظرفها پیداشون نمیکردیم و همیشه یواشکی فحشهای خوراکی به گلی و خواهراش میدادیم که دزدند و همین یکی دو سال پیش به خواهرم گفتم یادته ظرفامونو می دزدیدند در حقیقت دزدی در کار نبود چون کنار رودخانه دفن میکردیم رطوبت رودخانه ظرفای گلی رو حل میکرد چون از خاک و ماسه بودند و خام و تمام مدت بیچاره گلی و خواهراشو فحش دادیم.

در شبی از شبهای سرد سال ما بین دو چله بزرگ و چله کوچک که از اخرین شب پاییز تا ۱۰ بهمن می باشد ما بین دو نماز مغرب و عشا از ما بین دو لنگ مادرمان در بین دو دست مامای محله مان ایندفعه با کله ای نمیدانم  کچل یا پرمو چون بلایی اسمانی فرود امدیم .

و شدیم آغاز فصل سرد.

ماما تشت اب گرم خواست تا این تحفه اسمانی رو بشوره قنداق پیچ تحویل ننه اش بده که با اعتراض مادر مواجه شدند: 

تو اتاق نشوری اش اتاق کثیف میشه

ماما: اخه بیرون برف میاد هوا سوز داره بچه می میره

مادر : بیرون بشورید اگر بمیره عیب نداره یکی دیگه میزام

و اینچنین بنده در اولین دقایق عمرم متحمل سردی زمستان و سردی دل مادرم یکجا شدم 

و همه این ِوقایع رو خواهر بزرگه لو داد که از فرط سرتغی و یکدانه دختر بودنش با ونگ و زار و زور خودش رو تو اتاق زائو انداخته بود.